اطلاعات لطفا

 

 

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد . 

 

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی

بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود .

رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم

که با چکش کوبیدم روی انگشتم. 

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده

نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد . 

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش

 دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم

و چشمم به تلفن افتاد !

فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم . 

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود

 گفتم اطلاعات لطفآ . 

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات . 

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ،

اشکهایک سرازیر شد . 

پرسید مامانت خانه نیست ؟ 

گفتم که هیچکس خانه نیست . 

پرسید خونریزی داری ؟ 

جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم . 

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟ 

گفتم که می توانم درش را باز کنم . 

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار . 

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم . 

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات . 

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد . 

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم . 

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود

 که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم

 را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم

 که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم . 

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم

 و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم .

 او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که

 عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم .  

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ

 آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند

عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟ 

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که

گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری

 هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد . 

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم .

 دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق

 به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من

 حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم . 

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را

 همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با

شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد

 که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم . 

احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور

 بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد . 

()()()()()() ()() 

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک

میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق

 من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به

شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ  

صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات . 

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟ 

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم

 که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .

خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی

آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟

 گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟

هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم . 

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم .

پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم . 

گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم . 

()()()()()() ()()

 سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم . 

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات . 

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم . 

پرسید : دوستش هستید ؟ 

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی . 

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد

چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ،

ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد

که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش . 

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او

بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود

در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : 18 / 3 / 1391برچسب:, | 12:58 | نویسنده : معصومه |